!فقط براي خودت
فقط براي خودت! روزي پسـري جـوان و پرشـور از شهـري دور نزد شيوانا آمد و به او گفت که مي خواهد در کمترين زمان ممکن درس هاي معرفت را بياموزد و به شهر خودش برگردد. شيوانا تبسمي کرد و گفت: براي چه اين قدر عجله داري!؟ پسرک پاسخ داد: مي خواهم چون شما مرد دانايي شوم و انسان هاي شهر را دور خود جمع کنم و با تدريس معرفت به آن ها به خود ببالم! شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو هنوز آمادگي پذيرش درس ها را نداري! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نيا! پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردي پخته و باتجربه تبديل شد. ده سال بعد او نزد شيوانا بازگشت و بدون اين که چيزي بگويد مقابل استاد ايستاد! شيوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسيد : آيا هنوز هم مي خواهي معرفت را به خاطر ديگران بياموزي؟! مرد سرش را پايين انداخت و با شرم گفت: ديگر نظر ديگران برايم مهم نيست. مي خواهم معرفت را فقط براي خودم و اصلاح زندگي خودم بياموزم. بگذار ديگران از روي کردار و عمل من به کارآيي و اثر بخشي اين تعليمات ايمان آورند. شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو اکنون آمادگي پذيرش تمام درس هاي معرفت را داري. تو استاد بزرگي خواهي شد! چرا که ابتدا مي خواهي معرفت را با تمام وجود در زندگي خودت تجربه کني و آن را در وجود خودت عينيت بخشي و از همه مهم تر نظر ديگران در اين ميان برايت پشيزي نمي ارزد
دوشنبه 26 مرداد 1388 - 10:13:30 AM